ناز بانو

نوشين غريب دوست
gharibdoost2002@yahoo.com

مي داني ناز بانو اگر تو آن چشم هاي سياه را نداشتي يا اگر فقط چشم هايت را بسته بودي حالا من اينجا نبودم وتو اينقدر غريب ودور. درست كه من هيچوقت حافظه خوبي نداشتم اما تو هم آنقدر نرم و بي خبر توي تنهائي من سرك كشيدي كه اگر هم بخواهم باز نمي توانم بفهمم از چه وقت گرفتارت شدم. اما امروز خيلي دلتنگم ناز بانو، دلتنگ تر از تمام اين سال ها. آن قدر كه دلم مي خواهد تمامش كنم حتي همين حالا كه باز اين لبخند شيرين هميشگي ات را تحويلم مي دهي، حسرت مي خورم. شايد اگر زودتر تو را پيدا كرده بودم يا شايد اگر تو مي فهميدي كه توي دل من چه خبر است ، يا شايد اگر عكس يادگاري گل بي بي گم نمي شد حال و روزمان اين نبود . بيچاره محتشم را هم گرفتار كرده بودم. برايت گفته بودم كه محتشم شعر مي گويد؟
گاه گاهي كه با هم توي پارك قدم مي زديم شعر هايش را برايم مي خواند. بلند وشمرده. برايمان مهم نبود مردمي كه مي گذرند چطور نگاهمان مي كنند يا حتي به ما مي خندند. او مي خواند و من گوش مي كردم چون همه شعرهايش در وصف تو بود و من دوستشان داشتم، همين اسم تازه ات نازبانو را محتشم برايت گذاشت توي يكي از شعرهايش. هر چند اسم غزال هم به تو مي آمد، مي داني كه به خاطر چشم هايت. اما حالا فكر مي كنم نازبانو برايت برازنده تر است. بيچاره محتشم از همان وقت كه برايش تعريف كردم چطور تو را پيدا كرده ام گرفتارت شد . مي دانم همه اش زير سر گم شدن عكس يادگاري گل بي بي بود، تنها عكس يادگاري جد مادري ام كه خاله جان سپرده بودش به من تا دوباره از رويش چاپ كنم . و من توي شلوغي كار و بي خبري ، لا به لاي عكس هاي رنگ و رورفته و قديمي گمش كرده بودم . خاله جان تا مي توانست غر زد – «آخه تو چه قدر بي دست و پائي پسر ، تو از سنت و اصالت چيزي سرت ميشه ؟ من فقط دلم مي خواد بدونم توي اين دنيا چيزي هست كه براي تو مهم باشه ؟». و آنقدر گفت كه مجبور شدم تمام عكس هاي قديمي توي عكاسي را زير و رو كنم و دنبال اصالت و هويت بگردم . آن موقع فقط دلم مي خواست از غر زدن هاي خاله جان راحت شوم . براي همين نشستم و براي اولين بار تمام عكس هاي قديمي را تك به تك نگاه كردم . بيشتر عكس ها يادگار پدر خدا بيامرز بود از كوچه باغ ها و ميدانچه ها وامامزاده هاي تهران ، با چند تا عكس از خانه قديمي پدر بزرگ با اهالي اندروني و بيروني اش.
گشتن توي عكس ها چند روزي وقتم را گرفت تا بالاخره گل بي بي پيدا شد . توي يك پاكت زرد و رنگ رو رفته قاطي چند تا عكس ديگر .همانوقت بود كه تو را پيدا كردم عكست چسبيده بود به عكس گل بي بي قشنگ بودي نازبانو ، قشنگ تر از تمام زن هائي كه در عمرم ديده بودم . پشت عكس سفيد بود و خالي بدون هيچ شماره يا تاريخي حتي. خيلي فكر كردم اما شبيه هيچ كدام از مشتري هايم نبودي . فكر كردم شايد عكس را داده اند تا دوباره چاپ شود اما چرا ميان عكس هاي قديمي مانده بود ؟ فكر كردم مي توانم عكس را تا صاحبش پيدا شود و سراغش بيايد پيش خودم نگه دارم عكس تو را همراه عكس گل بي بي به خانه بردم و گذاشتم روي تاقچه. گل بي بي با آن چارقد سفيد و گلدار و ابروهاي بهم پيوسته اش تكيه داده بود به مخده گلدوزي شده و قليان مي كشيد و اينطرف تو با لب هائي كه مثل غنچه تازه شكفته باز مانده بود مي‌خنديدي و با چشم هائي كه خمار و مست بود به روبرو خيره شده بودي . آه ناز بانو آنروز چقدر دلم مي خواست بدانم براي كه مي خنديدي اما بعد ، هر چند نمي دانم از چه وقت ، مطمئن شدم تو به من مي خندي، فقط به من . بعد از آن تو هميشه همين جا روي تاقچه بودي ، كنار عكس گل بي بي . برايت قاب طلائي خريدم تا گرد و خاك رويت ننشيند . تو و گل بي بي خوب با هم كتار آمده بوديد جاي تو هميشه وسط تاقچه بود و جاي گل بي بي كنار ساعت شماطه دار . حتي بعد تر وقتي عكس هاي مادرم و خاله جان و خان عمو و عمه بانو هم به عكس هاي روي تاقچه اضافه شدند هيچ كدام جاي تو را نگرفتند، همه شان را چيده بودم دور گل بي بي و ساعت شماطه دار.
روزهاي اول كه پيدايت كرده بودم به هر كه مي رسيدم نشانت مي دادم شايد كسي تو را بشناسد. بيشترشان هم فكر مي كردند تو را ديده اند و مي شناسند مثلا خانم جان مادرم اصرار داشت تو شبيه ستاره دختر برادرش هستي كه تازه از فرنگ برگشته بود . نوجوان بوديم وقتي مي رفت و حالا پس ده سال، به قول مادرم دختري جوان و با فرهنگ برگشته بود . خانم جان مي گفت ستاره بيني ظريفي دارد كه شبيه بيني توست اما وقتي دوباره ديدمش هيچ شباهتي ميان بيني سر بالا و نوك تيز او با بيني تو نديدم تازه بماند كه تو مي توانستي آنقدر نرم خم شوي به روبرو و او آنقدر شق و راست راه مي رفت .
بعدتر شبيه دختر نرگس خانوم همسايه خاله جان شدي كه روي دستش مانده بود و خاله جان اصرار مي كرد كه، ببين پيشاني بلندش چقدر شبيه است يا اشاره مي كرد به انگشتان كشيده اش با آن ناخن هاي بلند و براق. وقتي مي گفتم نه ، ابرو در هم مي كشيد كه تو درست بشو نيستي پسر جان، يك بار هم شبيه مهتاب شدي، بيوه جوان مرحوم حاجي فرشچي كه مي گفتند صيغه نودو نه ساله حاجي شده بوده اما به نه روز نكشيده، حاجي مرحوم مي شود. مي گفتند نفرين دو تا زن عقدي ا ش دق مرگش كرده و حالا مهتاب مانده بوده توي يك اتاق ميان غرغر زن ها. اينها را كوكب برايم مي گفت كه هفته اي يك روز براي روبراه كردن كارهاي خانه مي آ‎مد . هر بار كه روي قاب عكست دستمال مي كشيد ، هر چند هيچ وقت گردي روي عكست نبود ، مي گفت : « ولي آقا جان ، شما كه مهتاب خانوم را نديده ايد ، عجيب شبيه اين خانوم است.» مي گفتم : غزال خانوم ميگفت : ها، همين غزال خانوم، مخصوصا لب ها. مهتاب را ديدم ناز بانو اما ميان لب هاي تو با او كه سعي مي كرد پس هر لبخند لب هايش را غنچه كند چقدر فرق بود.
آنقدر براي كوكب فرق ميان تو و او را گفتم تا هر بار كه دستمال روي قاب عكست مي كشد لب هايش را بگزد تا چيزي نگويد. ديگر خسته شده بودم ناز بانو ، تو شبيه هيچ كدامشان نبودي، اما چقدر طول كشيد تا بالاخره مادرم از پيدا كردن شبيه تو نا اميد شود . هر چند همين نا اميدي هم نزديك بود تو را براي هميشه از من دور كند . يك روز وقتي از عكاسي برگشتم خانه جاي تو خالي بود. از كوكب پرسيدم : غزال كجاست ؟ گفت : من چه مي دانم آقا ؟ گفتم بگو كجاست ؟ رنگش پريده بود آنقدر عقب عقب رفت تا خورد به لبه تاقچه گفت : به خدا من بي تقصيرم گفتم: بگو كجاست ؟ گيس بافته اش را از ميان انگشتانم بيرون كشيد و پريد كنار آشپزخانه ، خودش را جمع كرد و گفت : آقا تورو خدا رحم كنيد غلط كردم غلط كردم خانم جان گفتند عكس غزال خانوم را بر دارم همين جاست. رفتم طرفش . نماند، رفت كنار در اتاق خواب. دستش را كرد توي سينه اش و از زير پيراهن عكس تو را در آورد و گرفت طرفم . از بس كه دستش مي لرزيد عكست رها شد روي زمين.
تا خم شدم برش دارم پريده بود وسط حياط و بعد صداي بسته شدن در بلند شد. ديگر هم نديدمش.
جوابش نكرده بوديم ، خودش نخواست بيايد . بعد از آن هيچكس را توي اتاقم راه ندادم حتي خانم جان مادرم . مي گفت: پسر جان اتاقت را گند بر داشته بگذار لااقل من بيايم ، مي گفتم : نه ، اصرار نكن.
اصرار مي كرد اما فايده اي نداشت . تا بالاخره دست از سرم برداشت . همسايه ها مي گفتند دق كرد مادرت . وقتي مي گفتم چرا بايد دق كند؟ كسي چيزي نمي گفت . عكس مادر را گذاشتم كنار عكس گل بي بي . مادر كه رفت حال و حوصله عكاسي نداشتم . ديگر مطمئن شده بودم تو جزو مشتري هايم نيستي ، اجاره اش دادم به پسر خاله جان و نشستم خانه . راستش را بخواهي دلم برايت تنگ مي شد . آخر جرات نمي كردم عكست را با خودم جايي ببرم.
مي ترسيدم دوباره گم شوي. براي همين ماندم خانه .سرماه پسر خاله جان مي آمد و اجاره اش را همان دم در مي داد و مي رفت . صبح ها با هم صبحانه مي خورديم . بعد من برايت كتاب مي خواندم وقتي مي خواندم لبخندت شيرين تر مي شد. براي همين بيشتر وقتمان به خواندن مي گذشت. گاهي شعر مي خواندم از شاهنامه و سعدي تا سهراب و نيما . گاهي هم رمان، از همه نوعش كلاسيك و مدرن فرقي نمي كرد از همه شان خوشمان مي آمد گاهي هم كه خسته مي شديم ضبط را روشن مي كرديم و موسيقي گوش مي كرديم. بنان را بيشتر دوست داشتيم چون آنوقت فقط به هم نگاه مي كرديم بي هيچ حرفي و من غرق مي شدم توي سياهي چشم هاي تو وسيگار مي كشيدم . فكر مي كنم همان روزها بود كه سرو كله محتشم پيدا شد . يك روز صبح ،خيلي بي خبر آمد توي آئينه و زل زد به من . اول نشناختمش اما بعد فكر كردم چقدر آشناست.
موهاي بلندو خاكستري با چشم هاي سياه وابروهاي پر پشت گره خورده با يك پيشاني بلند پرچين، عينك گرد با قاب فلزي روي بيني نوك تيزش زنگ زده بود. لب هايش را نديدم از بس كه ريش و سبيل خاكستري اش بلند و پر پشت بود اما همان روز از او خوشم آمد . چون وقتي از تو برايش حرف مي زدم مي فهميد . تو را كه نشانش دادم از تو خوشش آمد هر چند اجازه ندادم مثل من عاشقت شود. بعد از آن مدام از تو حرف مي زديم . او بود كه گفت : اگر مي خواهي پيدايش كني لازم است بروي بيرون . با هم مي رفتيم پارك همين نزديكي و قدم مي زديم. محتشم شعر مي گفت بيشتر در وصف تو و من كيف مي كردم. همه شان را حفظ بودم وقتي بر مي گشتيم خانه همه را دوباره برايت مي خواندم .
برايت نگفتم يكي از همان روزها من و محتشم توي پارك شبيه تو را پيدا كرديم نشسته بود يم روي صندلي و محتشم شعر مي خواند كه چند تا كولي دوره مان كردند . مي خواستند فال بگيرند گفتيم نه . اما يكي شان ناز بانو همان دختركي كه وقتي نرم و سبك مي آمد طرفم گل هاي سرخ ميان چين هاي دامنش تاب مي خوردند . همان كه دستم را با زور گرفت ونرم روي خط هاي درهم و برهم كف دستم خم شد. چشم هاي تو را داشت ناز بانو چشم هاي سياه وخمار تو را . من و محتشم ماتمان برده بود. دخترك به دست من نگاه مي كرد ولب هايش تكان مي خورد اما من نمي شنيدم فقط خيره بودم به سياهي چشمهايش آنقدركه نفهميدم چه وقت دست هايم را حلقه كرده ام دور كمرش و او جيغ مي كشد. وقتي به خودم آمدم صورتم مي سوخت و مردم دورمان جمع شده بودند. دخترك ديگر نبود توي شلوغي گم شده بود. وقتي بر گشتيم خانه با محتشم دعوايم شد . كلافه ام كرده بود دستش را گذاشته بود روي جاي پنجه سرخ روي صورتش و گريه مي كرد بعد هم كه گريه اش تمام شد گفت : «بس است ديگر پير مرد كي مي خواهي تمامش كني» همين ها را آرام نمي گفت كه ، صدايش را بلند كرده بود و سرم داد مي زد. خسته شده بودم. جا سيگاري ام را برداشتم و پرت كردم توي آئينه.
آئينه شكست و خرد شد. قاب عكس تو هم ترك برداشت. يك ترك بزرگ كه درست از گوشه قاب شروع مي شد و مي آمد از زير گردنت مي گذشت. از همان وقت ديگر محتشم را نديدم نمي خواستم ببينمش ديگر پارك هم نرفتم . ماندم توي خانه و باز مثل گذشته برايت كتاب مي خواندم و موسيقي گوش مي كرديم. همه چيز هم خوب پيش مي رفت تا آنروز كه وقتي پنجره اتاقم را باز كردم تو را ديدم، هميشه اين كار را مي كردم هر وقت كه مي خواستم سيگار بكشم و از كتاب خواندن خسته شده بوديم. خانه روبرويي سال ها خالي مانده بود . كنار پنجره كه مي نشستم فقط ديوار دود گرفته اش پيدا بود و پنجره هميشه بسته اش اما آن روز همان طور كه سيگارم را دود مي كردم و به سياهي چشم هاي تو فكر مي كردم پنجره روبرو باز شد آه ناز بانو خودت بودي درست روبروي من به نزديكي فاصله دو پنجره و غريب و دور به فاصله تمام اين سال ها .
با همان چشم هاي سياه با همان لب هاي سرخ ، خم شده بودي روي لبه پنجره و پائين را نگاه مي كردي.
مي خواستم بلند صدايت بزنم اما نمي دانم چرا آنقدر ساكت ماندم تا با صدايي زمخت برگشتي توي خانه. حالا كه پيدايت كرده بودم بايد به تو مي گفتم توي اين سال ها چقدر دنبال تو گشته ام اما هنوز نتوانسته ام تا همين حالا كه درست ده روز مي گذرد و همين جا روبروي پنجره باز خانه تو نشسته ام و تو تمام اين روزها نرم وسبك آمده اي و خم شده اي روي لبه پنجره و پايين را نگاه كردهاي و هر بار با صدايي تازه و نا آشنا برگشته اي توي خانه واز قاب پنجره گم شده اي. آه ناز بانو شايد اگر تو آن چشم هاي سياه را نداشتي يا شايد اگر يكبار فقط يك بار توي تمام اين روزها چشم هايت را بسته بودي مي توانستم بگويم …
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30090< 16


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي